زنقش آرزو دل پاک گردیدن نمی داند


امل هر جا بساطی چید بر چیدن نمی داند

تن آسانی دل بیدار را از حق کند غافل


که تا ساکن نگردد پای، خوابیدن نمی داند

غرض از دیده بیناست فرق بیش و کم از هم


چه حاصل از ترازویی که سنجیدن نمی داند؟

گهر سرمایه نخوت نگردد سیر چشمان را


حباب ما زقرب بحر بالیدن نمی داند

مکن ز افسانه خوانی تلخ بر خود خواب شیرین را


که چشم ما به شکر خواب چسبیدن نمی داند

نمی آید بهم دست زرافشان اهل همت را


گل خورشید تابان غنچه گردیدن نمی داند

منه زآسودگی تهمت به دل، کزناتوانیها


به روی بستر این بیمار غلطیدن نمی داند

مپرس احوال دنیای خراب از آخرت جویان


که سیل از شوق دریا پیش پا دیدن نمی داند

قساوت پرده بینایی دل می شود صائب


که چشم آیینه بی زنگار پوشیدن نمی داند